سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

آپ :))

  دیگه دختری وقتی میخواد آّب بخوره، میاد پیشم و آپ آپ میکنه !!! وقتی میخواد می می بخوره ، با سرعت نور ....پشت هم میگه م.م.م (با فتح میم)... دیگه کلی تو دل برو و نازو شده... واسه خودش با یک بطری شیر سرگرم میشه ، یکدونه نخود خام میندازه توش و بعد کلی وقت میزاره تا در بطری رو ببنده... البته شیطنت و خرابکاری هم خوب داره ...مثل مثل ... شربت اش رو بریزه بیرون، تمام وسایل پاتختی رو از توش دربیاره، بره رنگ دیوار رو بکنه و بخواد بخوره، ... ولی وقتی میخوابه ... مامانی دلش میشه واسش قد یک دات (.) ...
29 مهر 1392

رو به جلو؛ پیش به سوی استقلال

غذا خودش بخوره ، با قاشق تو دست و ظرف جدا ... لیوان دست بگیره خودش نوشیدنی بخوره ... تو ماشین حاضره جلوی پای من وایسته ، اما رو پام نشینه ... این ها همه علائم این است ... دخترم مستقل شده ، میخواد بشه ....
22 مهر 1392

کشف مامانی:))

  مامانی اومد بهم شربت موزی بده (کوآمکسی کلاو با طعم موز)، من خواب بودم و دندونهام رو چفت هم محکم محکم بسته بودم . به خیال خودم ،هیچ روزنه ای نداشت... مامانی هرچی قطره چکون رو خواست ببره داخل نشد که نشد... ولی خوب یهو مامانی یک کشفی کرد، من فقط هشت تا دندون دارم ... بعله مامان از ردیف جلو دندون موشی هام گذشت و از ته دهنم اونجایی که فقط لثه خالی هست ، قطره چکون رو برد داخل و شربت را خوراند .... ای مامان کاشف ای سلنای بی دندون ...
21 مهر 1392

درست يك سال پيش:)

    خونه مادرجون بوديم، يادته ؟؟؟ آخه هنوز شما خيلي ني ني بودي و ماماني بلد نبودم خوب ازت مواظبت كنم. يعني بلد بودم ، اما خوب خيلي هم ترسو بودم. تا اينكه در چنين روزي خاله آزاده با ونوس و ويدا اومد گفت چون امروز روز جهاني كودك هست ميخوام بچه ها رو ببرم شهر كتاب واسشون هديه بگيرم. غروبي اومد دنبال من ... شما هم پيش مادرجون موندي ما رفتيم و زودي برگشتيم . واست ماه خانم يك كتاب خريدم اون روز. يادش بخير!!! حالا ديگه خانم شدي، ماه بودي ماه تر شدي ، گل بودي گلتر شدي ... خوشگل مامان جون شدي، حالا ديگه وقتي مياي خودت رو ميندازي رو مامان و باهام بازي ميكني واقعا وصف نشدني هست.  چند تا مامان رو دوست د...
16 مهر 1392

بابا داستان شب بگو:))

  مكالمه وقت خواب... مامان سما : بابايي، داستان بگو من و سلنا بخوابيم. باباحسين : يكي بود يكي نبود ، يك مامان  و بابا و سلنا بودن شب شد خوابيدن.  مامان سما : داستان بلند تر بگو بابا حسين : يك مامان و بابا و سلنا بودن، وقت خواب كه شد خسته بودن خوابيدن . مامان سما : يك داستان متوسط بگو ... بابا حسين: بابا و مامان و سلنا ميخواستن بخوابن خوابيدن ...       حالا اين كه خوبه ،،،  عمو ناصرش براي سينا ( به گفته بابا حسين ) اين داستان رو ميگفته : يك گربه رفت بالاي درخت افتاد پايين مرد.           ...
15 مهر 1392

كارهايي كه ماماني ياد نداده :))

والله من ياد ندادم كه :  به جاي بازي با اسباب بازي بره تو كابينت و هرچي ظرف و وسيله هست در بياره و بهم بريزه. ياد ندادم كه چطوري موبايل بگيره و باهاش الو بازي كنه . من ياد ندادم كه كنترل تلويزيون رو بگيره و اداي كانال عوض كردن دربياره . ياد ندادم كه كفش رو از جاكفشي ورداره و بخواد با سوتش بازي كنه.  من يادش ندادم برس هامون رو ورداره و شونه بزنه و ما ندونيم برس هامون كجاست. ما خيلي چيزها رو ياد نداديم و اين جينگيل خانم تو هوا كارهاي ما رو ميقاپه و بدون قانون كپي رايت واسه خودش انجام ميده .  واسه لپ كشاني من  ...
13 مهر 1392