خونه مادرجون بوديم، يادته ؟؟؟ آخه هنوز شما خيلي ني ني بودي و ماماني بلد نبودم خوب ازت مواظبت كنم. يعني بلد بودم ، اما خوب خيلي هم ترسو بودم. تا اينكه در چنين روزي خاله آزاده با ونوس و ويدا اومد گفت چون امروز روز جهاني كودك هست ميخوام بچه ها رو ببرم شهر كتاب واسشون هديه بگيرم. غروبي اومد دنبال من ... شما هم پيش مادرجون موندي ما رفتيم و زودي برگشتيم . واست ماه خانم يك كتاب خريدم اون روز. يادش بخير!!! حالا ديگه خانم شدي، ماه بودي ماه تر شدي ، گل بودي گلتر شدي ... خوشگل مامان جون شدي، حالا ديگه وقتي مياي خودت رو ميندازي رو مامان و باهام بازي ميكني واقعا وصف نشدني هست. چند تا مامان رو دوست د...